در چشم من
در قیامت زمانی است...
در قیامت زمانی است که آدمها فریاد می کشند : ظلمت نفسی. و این بحرانی ترین و حسرت بارترین زمان حیات یک فرد است. زمانی که آدم می بیند که آنچه بر سر خودش آورده به دست خودش بوده با اراده خودش بوده خودش خواسته خودش اجازه داده خودش مقاومت نکرده خودش فکر نکرده و ...خودش خودش خودش. و این حسرت خود جهنم است و نیازی به آتش خداوند نیست. این حسی است که من دارم.
حالا وقت بخشش است. اما این بخشش قدرت می خواهد. در دعای کمیل از خدا این قدرت را می خواهیم. خدایا من بر خودم ظلم کردم اما تو بر من ببخش. به این معنا که کمکم کن خودم را ببخشایم و جبران کنم.
چه چیز را ببخشایم؟ عمری که هدر شد، وقتی که رفت، شخصیتی که تحقیر شد از جانب من و صبری که نکردم، توکلی که نکردم، اعتمادی که نکردم، داشته هایی که درست استفاده نکردم ، ناشکری هایی که کردم و ...
دومی را قبول دارم. من اعتماد و توکل و صبوری و سکوت را تازه دارم می آموزم. اما وقتی از من تلف نشد شخصیتم تحقیر نشد ... همه حواسم بود دلی بخاطر ما نشکند در اوج عصبانیت و دلشکستگی با دیگران خوب برخورد کردم. در اوج ناامیدی و دلشکستگی پناه دیگران شدم. از درد به خودم پیچیدم و اشک ریختم اما با دیگران لبخند زدم . حواسم بود که ناکامی ام عصبانیت نشود و بر دیگران فرود آید. از این لحاظ به خودم نمره خوبی می دهم.
من نمی دانم خدا چیست؟ فریب است یا حقیقت. نمی دانم قران کلام کیست اما برایم مهم نیست. وقتی به اعماق وجودم نگاه می کنم در خالص ترین لحظاتم می بینم به کسی برتر از خودم متصلم. کسی که من را بهتر و برتر از این که هستم می خواهد. کسی که می خواهد پایم را از لجن دنیا بیرون بکشم و به سمتی بروم که درختان اقاقی پیداست. کیفیتی که حس می کنم نوعی سبکی اس.
معنی اش این نیست که دلم خون نیست معنی اش این نیست که تنها نیستم معنی اش این نیست که از ناراستی اش قلبم نمی سوزد معنی اش این است که الان می توانم این سوختن را در سکوت تحمل کنم تا باز هم رسوب و لایه ای از زنگار این دنیا از من حذف شود. من خودم این آتش را می خواهم. می خواهم روزی برسد که او و دیگران برای من فرقی نداشته باشند و او هم بشود همان آدمی هایی که زمان دل شکستگی هایم پناهشان بودم. خودم به کی پناه ببرم؟ من کسی را ندارم. جز آنچه خدا می نامندش و من نمی دانم چیست. فقط می دانم خیلی موقع ها بیقرار سجاده ام هستم و هر وقت چاره دیگری برای آرامش نمی یابم به خودم می گویم وقت نماز نزدیک است.
سرت بلند باشد
امروز ایمیل زد و خبر پرداختی را که باید پیش از عید انجام می داد را داد. با صبح بخیر پرداخت شد شروع کرده بود. من هیچ وقت سلام نمی کنم در نوشته ها و پیامها. صبح و عصر و وقت بخیر می نویسم. با او هم می نوشتم ولی اصرار داشت سلام را بنویسم. وقتهایی که زنگ میزد گوشی را بر می داشتم عزیزم بود و جانم و ... و او با اعتراض قشنگی می گفت سلام... سلام. تمام شد ان روزها.
امروز نمی دانم چرا سلام نکرد بود و به شیوه خودم با من حرف زده بود. نمی دانم دوباره می خواسته بداند مضنه اوضاع چطور است یا اینکه حرف دیگری داشته. نمی دانم چرا تلگرام پیام نداده بود شاید چون خواسته بودم شماره ام را پاک کند. نمی دانم پاک کرده یا نه و دیگر مهم نیست.
با این همه بعد از این همه وقت بی خبری دیدن اسمش در ایمیل شوکه ام کرد. بلافاصه هم بعد از نوشتن تنها متشکرم پاکش کردم. گاهی که از خودم می پرسم اخرش چه می شود؟ خودم از من می پرسد تو چه میخواهی و من می گویم دیگر نمی خواهمش و دوباره خودم می گویم آخرش همین جاست.
من رفتم چون مطابق شان من با من رفتار نشد . با من زنانگی و مردانگی کرد در حالیکه من به او گفتم با من انسانی رفتار کن. سکوت و صبوری ام بی عرضگی و حد شایستگی ام تلقی شد. و چیزی که از دست رفت و دیگر بر نمی گردد اعتماد است. دیگر به او اعتماد ندارم و اعتماد بستری است که عشق و محبت بر آن می روید. به علاوه اینکه هر چه می گردم دوست داشتن هایم را پیدا نمی کنم. هر وقت می رفت و بر می گشت می گفتم انگار هیچ وقت نبوده که نباشی و الان فکر می کنم انگار هیچ وقت نبوده که باشد...اینجا من اخر قصه ...
اعتماد به نفس های بادکنکی نه بادبادکی
چیزی که احتیاج به تجدید قوا و انرژی داشته باشد خیلی اصیل و قابل اعتماد نیست. بدن انسان باشد یا اعتماد به نفس فرقی ندارد.
سالهای دبیرستان عاشق شیمی بودم. خیلی هم خوب می فهمیدم و اصلا تفریحم حل کردن مسائل شیمی بود. اما جالب بود که هیچ وقت از من سئوالی نمی شد. هیچ وقت دستم که برای پاسخ دادن بالا می رفت نمی دید دبیر شیمی خوش قیافه انگشت قلمی. خانم محسنی. اما من همچنان شیمی را دوست داشتم. خیلی زیاد. زمانی من در کلاس شیمی مورد توجه قرار گرفتم که سر امتحان میان ترم رفتم عروسی و خبر بهم خوردن نامزدی دختر داییم شنیدم. نمره ام کم شد. مواخذه شدم. اما کمی هم کیف کردم که بالاخره من هم دیده شدم. 17 ساله بودم.
کلاس های دیگر هم همینطور بود. چون بچه درسخوانی بودم احتیاج به توجه نداشتم. در خانواده هم همین بود. بنظر می رسد توجه ها همیشه سمت کسی می رود که آشوب دارد دردسر دارد آرام نیست. اگر خوب و آرام باشی و از عهده کارهایت بر بیایی دیده نمی شوی. چه دنیای غریبی است.
با او و با خانواده و با همه همینطور بود. من نیازمند توجه او شناخته نمی شدم چون مثل زنان دیگر اهل غوغا و سر و صدا و جیغ و داد و قهر و تحقیر و ...برای داشتن توجه او نبودم. حرف میزدم دلیل می آوردم و آرام می رفتم. جالب است که برای خوب و معمولی بودن نادیده بمانی. اما برای من حداقل اینطور بود.
ما در جامعه شناسی چیزی داریم به اسم پیامد های قصد نشده. به این معنا که شما کاری می کنید و در کنار نتیجه مورد نظر که ممکن است بدست هم نیاید، اتفاقات دیگری هم رخ می دهد که به هیچ رو در برنامه شما نبوده است. اینکه تو درسخوان و خوب باشی و توجه و تشویق لازم را نگیری من را تبدیل به زنی کرد که بدون تشویق و تمجید دیگران کارهایم را انجام می دهم. می توانم تصمیم بگیرم. می توانم برای تصمیم توجیه بیاورم. مخالفت دیگران در من کمتر اثر دارد. و البته چون خیلی متفاوت شدم با دیگران تنها هم ماندم. وقتی این اتفاقها برای کسی بیفتد دیگر حرف مشترکی برای گفتن با دیگران نداری. دیگرانی که مدام منتظرند یکی هلشان بدهد، یکی مقصر باشد که غر بزنند، یکی تحریکشان کند که حسادت کنند و ... چون تو به آنها نمی گویی حق با تست بلکه می گویی سهم تو از این اتفاقات چی بوده و باید برای رفع کردنش چه کاری بکنی...آدمها نمیخواهند برای بهتر شدن کمک شوند بلکه فقط شانه مفت و گوش مفت میخواهند که حرف بزنند. چرا اینقد رادمها حرف میزنند؟ چرا من حرفی برای گفتن ندارم؟
اما برخی اشتراکات هم هست. بین من و همه اطرافیانم. من هم گاهی عمیقا دلم میخواهد بشنوم که دختر خوبی هستم و اتفاقات ناخوشایند زندگی ام بخاطر تقصیر دیگران هم بوده و تنها کم کاری من دلیلش نبوده. ان وقت است که حجم اعتماد به نفسم مثل بادکنکی که بادش کم شده مچاله می شود. باید بگردم کاری فیلیم جمله ای تصویری شعری پیدا کنم تا دوباره به شکل اولش بشود. این حالت را دوست ندارم. دوست دارم اعتماد به نفسم بادبادکی باشد که اوج می گیرد نه بادکنکی که بادش خالی می شود هر از چندگاهی. چه باید بکنم برای این تغییر و تبدیل؟...
چرا ناراحت بودم؟
دیروز گردش خوبی بود و من هم خوب بودم اما غمی ته دلم بود. هرچه می گشتم دلیلش را پیدا نم یکردم. چیزی لازم نداشتم. همه چیز خوب بود. چیزی نشنیده بودم. خواب بدی ندیده بودم. اما حوصله نداشتم. تنها چیزی که کمی اذیتم میکرد این بود که او دور و برش شلوغ است اما من تنها مانده ام و بعد فکر می کردم واقعا از این ناراحتم و بعد می دیدم نه. این نیست.
امروز صبح تلگرام چک کردم و دیدم چند دقیقه قبل از من آنلاین بوده. این روزها مدام شماره اش را پاک می کنم و دوباره ثبت م یکنم. ناگهان چیزی درونم گفت چرا شماره کسی را که به تو توهین کرده و از او جدا شده ای نگه می داری؟ همانموقع پاکش کردم و حالم خیلی بهتر شد.
حق دارد. وقتی چیزی تمام شده ، وقتی رابطه ای را بخاطر اینکه در حد تو رفتار نشده ترک می کنی دیگر چه معنایی ندارد که شماره اش برود و بیاید. این بار من به خودم توهین کردم و نباید می کردم. از دیگران ضربه خوردن آسانتر از ضربه ای است که خود آدم به خودش میزند.
من از خودم عذرخواهی می کنم و این بار آخری است که خودم به خودم بی احترامی می کنم.
باورم نمی شود
دوستی دارم نسبتا مشهور که بعد از مدتها بازیابی شده! یعنی خیلی وقت بود که از هم خبر نداشتیم. پیش از عید هم را دیدیم و الان چند وقتی هست با هم می رویم گردش های دخترانه. دیروز رفتیم آن قسمت جمشیدیه که با او کشفش کرده بودم و وقتی رفتم حتی یک لحظه هم یاد خاطراتی که با او آنجا داشتم نیفتادم. انگار هیچ وقت نبوده باشد که او باشد و ما لحظات بسیار خوبی انجا با هم داشته بودیم.
دوست من پدر مشهوری هم دارد. از من چند سالی کوچکتر است. می دانستم که بعد از ده سال زندگی جدا شده ولی برویش نیاوردم تا دیروز خودش تعریف کرد. تمام دو ساعتی که آنجا بودیم حرف زد و من مدام ابروهایم به علامت تعجب بالاتر می رفت. عجب موجوداتی هستید شما مردها!
آخرین نوشته ای که برای او نوشتم به اعتراض و قطعیت گفتم دیگر به هیچ مردی رای نخواهم داد و هر چه بیشتر می گذرد به این عقیده باورم بیشتر می شود. البته از نظر من مردها خودشان ، خودشان را مناسب این ماجرا می دانند نه اینکه واقعا مناسبش باشند و البته نه اینکه زنان انسان های قابل تری باشند اما حرف این است که مردها امر بهشان مشتبه شده که ذاتا برای این برتر بودن بدنیا می آیند و نیازی به آموزش و فکر و تدبیر ندارند. این است که اوضاع دنیا اینطور است...
قبل از شنیدن ماجرای زندگی اش متعجب بودم که آدمی در موقعیت خانوادگی او تهران را نگشته باشد و ندیده باشد. وقتی هفته پی شگفت من تهران را نمی شناسم تعجب کردم و این هفته دلیلش را فهمیدم. در این ده سال ازدواج هیچ جا و مطلقا هیچ جا نرفته بودند. فقط یک مشهد آن هم به خرج خانواده اش. گفتنش الان هم برای من عجیب است. چنین دختری با چنین موقعیتی...
حرف اصلی هم این بود که شوهرش دختری را که شاگرد اول دانشگاه امام صادق بوده و الان هم دانشجوی دکتری است تخریب شخصیت می کرده. تمام مدت نمی توانی نباید نرو نکن تو زن بدی هستی تو همسر خوبی نیستی فقط فکر کاری ... و من فکر کردم چه شباهت عجیبی سرنوشت من و او و همسران مان داشتند. من دو سال بعد جدا شدم او ده سال زندگی کرده. چون می ترسیده. چون نمی دانسته چه باید بکند. چون جدایی در خانواده آنها آنهم با موقعیت پدرش امکان پذیر نبوده ... و آخر هم آقا با خانمهای دیگر ارتباط گرفته. مردی که برای تنبیه زنش حدیث معراج برایش می خوانده ...زنی که از خانه مرفه پدری به زیرزمین نموری رفته تا زندگی کند. البته من گفتم که مقصر خودت هم بوده ای و او هم می گفت الان متوجه شده که چه کارهای احمقانه ای کرده.
برای من که کیفیت زندگی بسیار مهم است عجیب بود که چطور کسی این همه برای هیچ زندگی را تحمل کرده . تحقیر شده. محدود شده. موقعیتهایش را از دست داده و بسیار دارم بیشتر معتقد می شوم که هر کسی باید با هم شان خودش ازدواج کند و دیگر اینکه گریه کردن در کافه های پاریس بهتر از اشک ریختن در زیرزمین اجاره ای است.
یکی از دلایل مهم جدا شدن من از او هم همین بود. با اینکه او آدم با شخصیتی بود اما انگار کمتر دانستن و حقیر کردن زن جزیی از زندگی مردهاست. با اینکه کار من در این حوزه است اما باورم نمی شود که این کار اینقدر رایج باشد. وقتی عید برایش نوشتم که من برای خودم کسی هستم و الان چهارسال است دارم به تو می گویم برای زندگی برای ای بریز یا برروم و تمامش کنیم ،به من توهین کرده ای. من هفت بار رفتم و تو برم گرداندی و بمن توهین کردی و من دیگر با تو نمی مانم. بعد از او البته برای من عجیب نیست که مردهای دیگر این کار را بکنند.
متاسفم برای مردها. برای این طرز تربیت شان که بزرگی خودشان را در کوچک کردن زنها پیدا می کنند. برای اینکه اینقدر بی اعتماد بنفس تربیت می شوند که احترام گذاشتن را دون شان خود می دانند. برای اینکه اینقدر حقیر می شوند که بزرگی و قدرت شان را در حرف شنوی مطلق زنها می یابند. متاسفم که اگر زنی نباشد که ازارش بدهند خود را ناکام و نیمه تمام می دانند. متاسفم برای مادرهایی که خودشان این زجر را کشیده اند اما پسرشان را طوری تربیت می کنند که همین رفتار را با همسرشان می کند.
برای من همیشه عرض زندگی از طولش مهمتر بوده. کیفیت زندگی از مخلفات دیگرش مهمتر بوده. برای همین حاضر نشدم به هر قیمتی چیزی را بخواهم. با او هم بخاطر هیمن تمام شد. زمانی که دیدم دیگر دارد پایش را از گلیمش درازتر می کند و سکوت و صبوری من را به حساب وظیفه و حد من می گذارد این ماجرا را تمام کردم. دوست داشتن وقتی ارزش دارد که با حرمت و احترام همراه باشد و او و خیلی از مردهای دیگر ندارند.
نسخه نمی پیچم. همه هم شبیه هم نیستند. به من هم ربطی ندارد که بقیه با زندگی شان چه می کنند. اما بسیار متاسف شدم برای روزهای دوستم هرچند حسابی به احوالش رسیدم که این همه تحصیل و کتاب و تجربه چطور نتوانسته به یک زن قدرتی بدهد که خودش را انسانی بداند که شایسته رعایت احترام و محبت است؟
خواسته های من کدامند؟
یا در زندگی چه آرزویی دارم؟
قبل ترها فکر می کردم میگر می شود آدم بداند از زندگی اش چه م یخواهد؟ حتی در مواردی که دست خودش هم هست مثل درس خواند هم نمی توان مطمئن بود که شرایط همانطور که می خواهی پیش می رود. اینکه پیشرفت کنی و به جایی که میخواهی برسی خیلی بستگی به دیگران هم دارد. مثل در مورد کار من اینکه استادی حاضر بشود به تو کمک کند مقاله ای چاپ کنی. اینکه داشنجوی نورچشمی باش. اینکه استاد از تو خوشش بیاید. اینکه دانشگاه خوبی درس خوانده باشی. می خواهم بگویم در شخصی ترین کارها هم دیگران تاثیر دارند.
من هیچ وقت ازدواج را تصمیم فردی نداسنتم. بر خلاف جمله معروفی که می گوید مرگ و زندگی در دست تو نیست و فقط می توانی در مورد ازدواجت تصمیم بگیری، من معتقدم ما موجودات بی اختیاری هستیم. من با پسرخاله عقد کردم و جدا شدم. از کجا معلوم ما قسمت هم بویدم؟ از کجا معلوم ما قسمت هم نبودیم؟ از کجا معلوم مرد دیگری که باید همسر من می شد الان همسر زن دیگری نیست و اتفاقا هم خوشبخت نیست ولی امکان خروج از ان زندگی و یافتن من را ندارد؟ به نظر معادله های دنیا خیلی پیچیده تر از آن است که تصور می شود. تنها چاره ای که برای م می ماند به نظر من خوب بازی کردن است. اینکه تو هدفی را تعیین کنی ولی برای همه چیز در راه رسیدن به آن آماده باشی ؛ حتی نرسیدن به آن هدف.
من زندگی را یک جور مار و پله می بینم. یک جور ماز. اینکه بلد باشی وقتی نیش خوردی از نردبان پایین بیایی و باز تلاش کنی. اینکه اگر به 99 رسیدی و فقط یک یک نیاز داری برای بردن و مدام شش میاوری صبور بمانی. اگر طرف دیگر بازی چهار لازم داشت و آورد و از روی سر تو رد شد و به 100 رسیدب از هم صبور باشی. کتاب بخوانی فیلم ببینی آشپزی کنی گردش بروی مهمانی بدهی تا بالاخره آن یک بیاید. هر چند ممکن هیچ وقت آن یک نیاید. یعنی بمانی در یک قدمی موفقیت اما هیچ وقت بدستش نیاوری. نه می توانی برگردی عقب نه می توانی بروی جلو. اما می توانی یک درخت بکاری آنجا و رشدش را نگاه کنی. میوه دادنش را. با کسانی مثل خودت که یک عددی را لازم دارند برای رسیدن به 100 و ندارند دوست شوی. خانه و َآشیان درست کنی و اماده اش کنی برای آدمهایی که بعد از تو می آیند آنجا و منتظر یک یک می مانند. این به نظر من خوب بازی کردن است. بهر حال هر محدودیتی درون خودش امکاناتی دارد و تنها کار ما خوب نگاه کردن است و ارامش و سکوت. من چیزی مخربتر از بی تابی و بی طاقتی ندیدم. چیزی که خودم هم سی و پنج سال مبتلایش بودم. چیزی که خیلی از ما مبتلایش هستیم.
گاهی از حجم چیزهایی که نمی دانستم تا بحال و حالا کم کم دارم می فهمم وحشت م یکنم. چه حقایق دیگری را از من پنهان مانده که اگر بدانم زندگی برای خیلی راحتر از اینکه هست می شود. هر وقت چیزی درون اشفته می شود و نمی دانم دلیلش چیست متوجه می شوم باید چیز جدیدی یاد بگیرم. اما این ترس هم بیخود است چرا که هر چیزی زمانی به من می رسد که باید . عجله فایده ای ندارد. حداقل برای من زندگی اینطور چرخیده. درخواست و ارزویی دارم. مطرح می کنم و بعد هر وقت که زمانش باشد بمن می رسد و هر وقت زمانش تمام شود می رود. دلبستگی و وابستگی و نیاز من تاثیری ندارد. وقتی قرار است برود می رود و سنگین تر برای من آن است که موقر خداحاظی کنم. مثل کاری که با او کردم و سکوت الانم.
من...هستم
کتابی می خواندم از باربارا دی انجلیس. هیچ وقت از کتابهایش خوشم نمی آمد. اصولا از کتابهایی که در مورد زن و شوهر بود خوشم نمی آید. من بیشتر دنبال قاعده بودم تا عشوه گری. بیشتر دنبال انسان بودن بودم نه زن و مرد بودن. همان اول هم به او گفتم که من آدمم قبل از اینکه زن باشم . و می بینم که مردها زنها را زن می بینند و اصلا آدم نمی دانند. بگذریم. می خواستم اینرا بگویم در مورد باربارا. پاییز امسال کتابی از او پیدا کردم که اسمش یادم نیست و جایی در وبلاگ باید در موردش گفته باشم. در ان کتاب اصل حرفش این بود که خودتان را با موقعیت و مقام و درس و همسر و بچه تعریف کنید. خودتان را تعریف کنید.
دیروز اولین مصاحبه مقاله ام را انجام دادم. خانم در معرفی اش گفت فلانی هستم شاعر نوینده چهل تالیف داریم چند کتاب دارم دانشجوی دکترا فلان رشته هستم. من نگاهش کردم و بعد پرسیدم مادر هستید؟ فکر کنم شوکه شد از اینکه هیچ کدام از تعریف هایش از خودش و آنچه خودش آنرا خودش می دانست اما من عمدی نداشتم. اصولا هیچ وقت در تعریف خودم عنوان نکردم دکتر فلانی هستم و مطلقا منع کرده ام در دفتر که به من بگویند دکتر و به هیچ کس هم دکتر نمی گویم. من خودم را بدون دکتر بودن هم قبول دارم. بیشتر دوست دارم انسان خوبی باشم تا با دکتر بودنم عیب های دیگرم را بپوشانم.
برای همین به تفصیل های دور و دراز خانم مصاحبه شونده بی توجه بودم و منتظر بودم تمام شود تا من کارم را شروع کنم. بعد فکر کردم شاید بهتر بود کمی بیشتر به این قسمت توجه می کردم. نمی توانم. می دانم. عرضه کردن را دوست ندارم. آدمهای معمولی را دوست دارم. مثل دختر همسایه بالایی مان که در موردش خواهم نوشت.
خلاصه بعد از مصاحبه دو نکته معلوم شد: همانطور که حس می زدم خانم زندگی خیلی معمولی داشت. که خودش را در آن حد نمی دید و دوم اینکه مردهای بی اعتماد به نفس به زنان شان کمک می کنند تا پیشرفت کنند. و این خیلی جالب بود. این دومین بار بود در طی این روزهای سال جدید چنین موردی می دیدم. مردی که نمی تواند خودش پیشرفت کند و می ترسد همسرش را تشویق می کند که پیشرفت کند و این کار را به دو دلیل انجام می دهد: اول اینکه به خودش زحمت پیشرفت نمی دهد و دیگر اینکه از بودن در کنار زنی که تشخص اجتماعی دارد و او مالک اوست لذت می برد. تمام.
شان
خیلی از ما شایسته چیزهایی هستیم که نداریم . جبران پذیر هم نیست چون ما در میان ادمهای دیگر زندگی می کنیم و به آنها وابسته ایم. و آنها گاهی مانع رسیدن ما به جایی هستند که به آن تعلق داریم. در شان ما هستند.
اما قطعا یک مورد در دست ماست و آن اینکه از چیزهایی که در شان ما نیستند دوری کنیم. از آدمهایی که انرژی ما را می مکند و خالی برجایت می گذارند. از جایی کیی که نباید باشی. از حرفی که نباید بزنی یا نباید بشنوی. از تجربه مراوده با آدمهایی که در شان تو رفتار نمی کنند. جدایی از آدمهایی که می خواهند تو را در حد خودت پایین بیاورند. خلاصه اینکه اگر نمی توانی چیزی را که لایقش هستی بدست بیاوری، حداقل می توانی از چیزی که لایقت نیست دوری کنی.
تبریک بگویید
اینجایی که هستم پاداش تلاشهایم است. من از خودم تشکر می کنم که این سفر را از 88 با من شروع کرد و الان به استانه چیزی رسیدم که همیشه می خواستم. و یادم نرود شکر خدا که همه جا با من بوده و همه وقت. علی الخصوص شبهای تنهایی که میرفتم اصفهان دانشگاه.
سه شنبه ها با خودم
سه شنبه ها با موری نام کتابی است که در حوزه کتابهای خودیاری با تاکید بر اهمیت زمان حال نوشته شده. اسم کتاب را نوشتم که بگویم از سه شنبه تا حالا چقدر حالم بد بوده. نوشته های این مدت را که نگاه می کنم انگار عصبانیت و خشم از آن شعله می کشد. دیروز عصر اما آرام شدم.
دیروز عصر داشتم فکر می کردم چرا اینقدر ناآرامم. من که خوب بودم. خیلی هم خوب. همکارم پنج شنبه او را دیده بود و او هم یک جلد از کتابی را که برای من نوشته بود داده بود به او. البته اگر من جای او بودم چنین کاری نمی کردم ولی او جای من نیست و البته نمی شد کتاب به همکارم بدهد برای من نفرستد. بیشتر حالم بد شد.
وقتی داشتم مصاحبه ها را برای مقاله ام بررسی می کردم در چند جمله از خانمی که با او حرف زده بودم حرف از بخشش آمد. همین بود. یادم رفته بود برای فراموش کردن و کنار آمدن با این مدل اتفاقها باید بخشید و گذشت. نبخشی فکر بی انصافی ماجرا و انتقام روزهایت را زهر می کند. یادم افتاد که من او را بخشیده بودم بخاطر خطاهای انسانی اش و خودم را هم.
سه شنبه هفته پیش که با دوستم رفته بودیم جمشیدیه و او از زندگی ده ساله اش تعریف کرده بود من آزرده شده بودم که تا دیروز طول کشید. حجم بی انصافی شوهرش و انفعال دوستم من را واداشته بود که ناخودآگاه فکر کنم من نمی گذارم ماجرای من اینطور شود و من انتقام می گیرم. در ذهنم مدام صحنه هایی را تصویر می کردم که او را تحقیر می کنم و چون می دانستم این اتفاق به این زودی ها نمی افتد بیشتر احساس درماندگی می کردم. به همین سادگی در دامی افتادم که چند روزم را ناخوش کرد. دیروز که یادم افتاد مسیرم کجا بوده و بیراهه رفته ام آرام شدم. مثل یک شربت خنک در گرمای تابستان.
من او را رها کردم.. بخشیدم. دیگر نمی خواهم ببینمش. قصه من و او تمام شد. حالا طالقان و باغ فردوس و آبشار برگ جهان در پاییز امسال را در برنامه ام دارم نه او را. او تمام شد و این سهم او از زندگی من بود. بیش از این فکر و انرژی و روزهایم را به او نخواهم داد.
اتفاقی که افتاد
من چه از دست دادم؟ بی احترامی، توهین، نادیده ماندن، حرفهای بی عمل، قولهای بی پشتوانه، محرومیت و انتظار، دو رویی و بی صداقتی.
او چه از دست داد؟ محبت صادقانه و خالص، مراقبت، دوست داشتن، همراهی، رفاقت، حرف با عمل، یکرنگی و ثبات، حمایت.
کدام بیشتر از دست دادیم؟ لیست از دست دادن های من باعث شرمندگی من است. هفت سال تحمل کردن شرایط. اما من تحمل نکردم. در طی دو سال گذشته من هشت بار ترکش کردم و او آمد و قول داد. یادم نمی رود دو سال پیش که رفتم بعد از ماه روز آمد و من اصلا قبول نمی کردم. و اصرار کرد و خواست فقط ده روز به او فرصت بدهم. من فرصت دادم ولی بعدش تا تجریش اشک ریختم برای خودم چون می دانستم خودم را به درد سر انداخته بودم.
از دیروز این آتش به جانم است که باختم. عمرم زندگی ام اعتمادم و در نهایت اینقدر اذیت شدم که فرار کردم و الان اوست که در آرامش است. برای من مهم نیست او دلتنگ باشد یا نباشد پشیمان باشد یا نباشد . در حقیقت اصلا روی او حسابی نمی کنم که دلم بخواهد دلتنگ من باشد و اذیت شود. ولی نمی دانم چرا چیز قلبم را می خلد.
امروز هم گذشت
فروید راست می گوید. ما علت خیلی از رفتارهای خودمان را نمی دانیم. حتی اگر به بعضی از انها آگاه باشیم هم باز چیزهایی هست که باورمان نمی شود این هم ممکن بوده دلیل رفتار یا احساس فعلی ما باشد.
دیشب منزل برادر وسط مهمان بودیم. رفتیم نشستیم یک غذای بی کیفیت خوردیم آمدیم. من مجموعا یک دقیقه هم حرف نزدم. تنها قسمت خویش خیس شدن من در رگبار عصر پنجشنبه بود.
رفتار نامناسب خواهر بزرگم در پرسش از قیمت فرش های جدید و رفتار بدتر خانم برادرم برای جواب ندادن، اشاره به خرید ماشین ظرفشویی در حالیکه برادر بزرگ من مشکلات عدیده مالی دارد و پذیرایی از سر باز کردنی که انجام شد خیلی آزارم داد.
صبح جمعه فقط خوابیدم. فکر می کردم بخاطر ماجرای دیروز باشد اما الان که رفتن چادرم را اتو کنم و با خواهر کوچک حرف زدم عجیب سبک شدم بحدی که آمدم بنویسم. باورم نمی شد دیشب اینقدر روی روحم سنگین آمده باشد. از خواهر کوچک پرسیدم مهمانی من هم اینقدر بد است؟ و گفت نه مهمانی تو خیلی خوش می گذرد. به خودم حتی خوش می گذرد. دو هفته پیش که مهمان داشتم آخر شب اینقدر شارژ بودم خوابم نمی برد. حیف این همه وقت و انرژی که صرف شد و به هیچ کس خوش نگذشت.
شهرزاد
دیروز وقتی تکه فیلیم از مراسم جشن پایان سریال شهرزاد را نگاه کردم اشک ریختم.
من خیلی کم می شود پای فیلمی گریه کنم اما دیدن صحنه هیاهو و شادی برای یک تلاش موفق اشک من را درآورد.
برای من تلاش حسن فتحی و تلاشی که برای نوشتن و ساخته شدن شهرزاد احترام قائلم و از او تشکر می کنم. خیلی لذت بردوم خیلی وقت بودم این همه از چیزی خوشم نیامده بود و این حس خوش آمدن خیلی حس خوبی است.
از شهاب حسینی، ترانه و مصطفی زمانی و البته پریناز هم.مرسی که کار خوبی ارائه دادید.
این هم سهم من برای تشکر از سریالی که خیلی دوستش داشتم.
غرور لازم دارم؛ غرور
جامعه شناسی داریم به نام الکساندر که نه خوش قیافگی اش و بلکه نظریه اش مرا شیفته او کرده. به نظرم نظریه اش ، نظریه نیست رسم زندگی است. خیلی راحت است. می گوید اگر شما با عقایدتان یکی نباشید شکست می خورید. هر گونه عملکردی از شما که از اعتقادتان فاصله داشته باشد محکوم به شکست است.
دارم فکر می کنم این اتفاق خیلی برای من می افتد. من متوجه تفاوتم با بقیه هستم اما طوری رفتار می کنم که هم سطح دیگران باشم و یا حداقل تفاوتم خیلی به چشم نیاید و این دو دلیل دارد: دلیل اولش اینکه نمی خواهم کسی در مواجه و مراوده با من خودش را کوچکتر از من بداند و دیگری اینکه من خودم را در حد موقعیتم نمی دانم. در نهانم خودم را شایسته احترام در حد موقعیت فعلی خودم نمی دانم و نه تنها موقعیت اجتماعی و خانم دکتری و این حرفها، در حد عقل و درک و فهمم که تجربه نشان داده از خیلی از آدمهای اطرافم بیشتر و بهتر بوده. این امتیازی است که من بدستش آوردم و برایش زحمت کشیدم نه اینکه کسی دو دستی به من تقدیمش کرده باشد. بنابراین این فخر و تکبر نیست که بگویم از دیگران بیشتر می فهمم بلکه مثل زحمتی که برای درس خواندن کشیدم برای این هم تاوان دادم. خیلی هم دادم. حالا چه می شود که من با آدمهای کوتوله درگیر می شویم؟ با ادمهایی که به چهار تا تیر و تخته و فرش و ماشین لباسشویی خودشان را گم می گم می کنند و لحن صحبت شان تغییر می کند. به آدمهایی که بزرگی را در تحقیر دیگران پیدا می کنند و حسادت مشخصه بارزشان است. آنوقت من سرویس های جواهرم را استفاده نمی کنم در جمعش شان که نکند کسی دلش بخواهد. لباس پوشیدنم به تناسب مجلسی که میروم فرقی می کند تا در حد آن مجلس باشم. از تفریحاتم با کسی حرف نمی زنم که کسی دلش نخواهد. تلاش می کنم نظر دیگران را تامین کنم که کسی فکر نکند چون تحصیلکرده نیست جدی گرفته نمی شود... متعجبم و معترفم به اشتباه خودم.
این تناقض است که من را گاهی سخت و گاهی منعطف می کند. انها بیشتر از من هستند و از بس به من مستقیم و غیر مستقیم گفته اند که مغرورم خودم هم باورم شده که مغرورم و برای رفع این تهمت کمی با اطرافیانم اخت شدم. اما این اخت شدن تنها فرصتی به آنها داد که گستاخ و بی ادب شوند و وجود من را مورد تاخت و تاز قرار دهند. بعد که دوباره کنار کشیدم همه محترمانه و با ترس و لرز با من همراه شدند. تغییر این رفتار آنچنان بود که گاهی فکر می کنم آدمها در اطرافشان احتیاج به کسانی هم دارند که آنها را نادیده بگیرند و این برایشان چالشی ایجاد می کند که سرشان گرم باشد.
میدانم مورد حسادت هستم. ار نگاه ها و حرکاتشان معلوم است. از هر ابزاری برای رساندن آن به من استفاده می کنند. تحسین دیگران بخصوص مردها و مادرم که گاهی افراطی است بی اثر نیست و هیچ چیز برای یک زن بدتر از این نیست که بچه اش یا شوهرش زن دیگری را تحسین کند. شاید با خنده بگویند حنانه عمه اش را خیلی تحسین می کند اما درونشان می خلد. برای من هیچ کدام از این تعریف ها مهم نیست چون می دانم برای من نفعی ندارد بلکه ضرر دارد.
برای آدمهایی که رویشان را کرده اند به سمتی و خیره مانده اند فایده ای ندارد به نگاهی به سمت دیگر دعوتشان کنی. انها تصمیم شان را گرفته اند که تو را تحقیر کنند و به تو حسادت کنند.آنها تصمیم گرفته اند که تو خودت را از آنان برتر می دانی . آنها نقص خودشان را نمی خواهند ببیند و در عوض تو را تحقیر می کنند. اما اینبار فرق دارد.
همه اش تقصیر من است که خودم را در سطح آنها دانسته ام. سعی کردم در خانه خانم دکتر نباشم. در خانه شان مثل یک عمه و خاله بوده ام. از سفره انداختن و کمک برای جمع کردنش. از رفتن به خانه هایشان در مهمانی ها. من چنین آدمی نبودم. از هر ده مهمانی هشت تا را نمی رفتم و آنها با احترام برایم غذا می فرستادند. اما از وقتی خودم را در حد آنها کردم گستاخی هایشان بیشتر شد.
دیگر تکرار نمی شود. احترام به آدمهایی که حدشان پشت چشم نازک کردن است ، ظلم به خودم و آنهاست. احترام زیادی انها را پیش خودشان گم می کند . برای بعضی ها باید چنان باشی که از تو بترسند. امید به بزرگواری تو انها را گستاخ می کند.
یکی از اقوام نزدیک من خودش را معلم اخلاق می داند. یک حسینیه کوچک دارند با چند خانمی که می روند انجا. بعد این خانم آخر تکبر و غرور و خودنمایی. البته خصوصیات خوب یهم دارد مثل دست و دلبازی و خیلی خوش سفر و خوش مهمان. اما حالا میخواهم بگویم چنان از این کار غیر رسمی که بزرگان اخلاق در موردش حرف نمی زنند صحبت می کند و چنان می گوید درس قیامت می دادم یا درس صبر می دادم و ... که من متعجب می شوم که چطور می تواند از کاری که هیچ کس و هیچ کس مطلقا از اطرافیان آنرا تایید نمی کنند یا تحویل نمی گیرند اینطور صحبت کند. بعد چون خودش واقعا خودش را معلم اخلاق می داند دیگران هم به همان نسبت به او احترام می گذارند. خیلی عجیب است.
چه بگویم. خیلی ناراحتم و بیشتر از این ناراحتم که چرا این رفتارها هنوز ازارم می دهد. هر قدر هم تو بزرگ شوی اما سوزنهای کوچکی که مدام به بدنت فرو می کنند بالاخره خسته ات می کند و صدایت را در می آورد. اما از این به بعد میدانم چه کنم.
باز هم همانجا
هر بیشتر می گذرد فاصله من ازاو بیشتر می شود. بخصوص که می بینم دارد از راهی برای احساساتی کردن من استفاده می کند که من ا زان خیلی دورم. تمام زحمتم برای او نشستن پشت میزش و انجام کارهایی که است که برای من ارزشی ندارد.
از وقتی نوشت تهران آمدنش با زحمت همراه بوده به شدت از من دور شد. دیدن کسی که نیمه گمشده ات می خوانی اش با نوشتن زحمت داشتن برای دیدنش نمی خواند. مثل خیلی از کارها و رفتارهایت که با گفته هایت همخوانی نداشت.
درست که هنوز ته مانده هایی از بنای باشکوه دوست داشتن تو در قلبم مانده اما من درسم را خوب یاد گرفتم. دیگر با کسی که در حد و شان من رفتار نمی کند، کاری ندارم. برود با همانها و همانجاهایی خوش باشد که برای رفتن و دیدن شان متحمل زحمت نمی شود. همانها که زحمت دیدارشان به چشمش نمی آید.
احتمال دیگری هم هست که دوست به آن فکر کنم و آن اینکه اینها را اصلا برای من نگذاشته است. این فکر را بیشتر دوست دارم.
می خوانم
اسمم را کنار اسمش دارد هنوز. عکسی از جایی که همیشه می رفتیم گذاشته. می داند که می خوانمش. یک کم گریه کردم. یک کم دلتنگش شدم. بعد یاد رفتارهایش افتادم و عاشقی از سرم پرید. من دیگر بر نمی گردم. تمام شد.
آقای او ، دیگر من را نمی بینی. هیچ وقت.
در پیچ و خم فراموشی
حالی که الان دارم به همه چیز ربط دارد و ندارد. نمی توانم بگویم چرا اینطور بیقرارم. و البته می دانم. اما حد هیچ کدام شان اینقدر نیست که بتواند دلیل مشخص این حالم باشد و البته هم که هست.
یکی به زنانگی ام مربوط است. اینکه سی و پنجساله می شوم و از این وضعیت که دارم راضی نیستم.
یکی به هفت سالی که از دست رفت بر می گردد.
یکی به چیزهایی که لازم دارم و ندارم و معلوم نیست چقدر باید صبر کنم تا داشته باشمشان. چیزهایی که می دانم وقتی بدست بیایند اینقدر که فکر می کنم مهم نخواهند بود اما باز هم می خواهم شان.
از انتظار خسته ام. سالهای سال است که هر روز با امید فردای بهتر از می خوابم و بیدار می شوم و هنوز آن اتفاقی که منتظرش بودم نیفتاده است.
از صبوری خسته ام و می دانم جز صبوری چاره ای هم ندارم.
امیدی به آینده ندارم. تنها چیزی که با انگیزه انجام می دهم کارهای مربوط به دانشگاه و کار است. دوستشان دارم اما این بخشی از من است. نیاز بقیه بخش ها بی جواب مانده اند.
یکماه رسما از سال گذشته. برای من 45 روز که هر روزش خیلی زیاد بود. برای من انگار سالها گذشته. باورم نیست که ماه دوم سال تمام شد ولی من سالها خسته شدم.
کسی نیست که با او درد دل کنم و تردید و ترس هم دارم. مساله من مساله ای نیست که بشود در موردش با کسی صحبت کرد و این تنهایی بدجور آزارم می دهد.
اینکه نمی توانم خودم را کنترل کنم و گاهی تلگرام و وبلاگش را چک می کنم از خودم ناراحت می شوم. با اینکه می دانم تازه یکماه و چند روز گذشته از جدایی آخر، اما باز هم ناراحت می شوم بخشی از من هنوز او را دوست دارد و خواهد داشت. با دوست داشتن او مشکلی ندارم اما با چک کردن وبلاگش چرا. خیلی ناراحت می شوم.
اگر چه این اوست که دارد از طریق وبلاگش که می داند گاهی چکش می کنم با من حرف میزند اما من احساس بدی دارم از این کار. هیچ اتفاقی هم نمی افتد. دلم نمی خواهدش. اتفاقا از اینکه فکر می کند می تواند با این نوشته ها و عکس هایی که از دریند و جمشیدیه می گذارد می تواند مرا تحریک کند، خنده ام می گیرد. شاید او هم باورش نشده که من واقعا ترکش کرده ام. اما بهر حال برای خودم ناراحتم.
می دانم انتظار زیادی است که بخواهم در عرض یکماه همه چیز را فراموش کنم. اما من می خواهم. می خواهم فراموشش کنم تا ببینم چه باید بکنم با زندگی ام.
همه اینها را می دانم اما می دانم چیزی غیر از تمام اینهاست که من را سنگین و کرخت کرده. و احتمالا هم نخواهم فهمید چی هست.
تهی شدن از شخصیت
زنهایی هستند که در خانواده خودشان چیزی حساب نمی شوند و بعد که ازدواج می کنند ناگهان شخصیت شان کشف می شود. چون یا همسرشان بی عرضه است و زن مجبور است توانایی هایش را نشان بدهد و یا همسر خوبی دارد که کمک می کند او خودش را و دیگران او را بهتر بشناسند. اینها خوشبختند از نظر من.
زنهایی هم هستند که همه کاره خانواده خودشان هستند. مدیریت می کنند. مشورت می دهند. کارها را رتق و فتق می کنند. مورد اعتمادند. این زنها بعد از ازدواج یا همسر خوب و همراهی دارند. یا مثل من کسی قسمت شان می شود که برای اختصاص دادن یک وقت منظم به انها، شکست می خورند. این زنها له می شوند. اینها اگر بدبخت نباشند قطعا خوشبخت نیستند.
شهرزاد
دیروز وقتی تکه فیلیم از مراسم جشن پایان سریال شهرزاد را نگاه کردم اشک ریختم.
من خیلی کم می شود پای فیلمی گریه کنم اما دیدن صحنه هیاهو و شادی برای یک تلاش موفق اشک من را درآورد.
من برای تلاش حسن فتحی و تلاشی که برای نوشتن و ساخته شدن شهرزاد احترام قائلم و از او تشکر می کنم. خیلی لذت بردم. خیلی وقت بودم این همه از چیزی خوشم نیامده بود و این حس خوش آمدن خیلی حس خوبی است.
از شهاب حسینی، ترانه و مصطفی زمانی و البته پریناز هم.مرسی که کار خوبی ارائه دادید.
این هم سهم من برای تشکر از سریالی که خیلی دوستش داشتم.
که اینطور پس
این تناقض که در خودم حس می کنم خیلی جالب است. اینکه از طرفی ذهنم تمام شدن این رابطه ناتمام را می خواهد با برگشتش. با گفتن متاسفم و قدر تو را ندانستم و بی تو نمی توانم. تمام حرفهایی که در این دو سال اخیر و این هشت جدایی گفته است به من و من خام شدم و برگشتم. تمام این صحنه های سینمایی که برای من بازی کرد.
از طرف دیگر حس حقارت و کوچکی و بیچارگی که این آرزو در من ایجاد می کند. اینکه هنوز اینقدر قوی نشده ام که او را همچنان آرزو دارم. اینکه آزار او مجبور به جدایی ام کرد و الان باز قلبم او را می طلبد. یاد دوستم و پسرش می افتم که بعد از مدتها همچنان اصرار دارد که پیش پدرش برگردند و این جدایی و ماجراهای آن را برای دوستم بیشتر کرده و می کند. این حال من هم هست.
برای قوت این قسمت از قلبم که از این ضعف احساس حقارت می کند بگویم که برگشتن من به او محال است. امکان ندارد من و او دوباره کنار هم قرار بگیریم. این دغدغه رفت و برگشت میان من و من است و کسی از آن خبر ندارد. اینجا می نویسم چون نمی خواهم و نمی توانم از این مساله با کسی حرف بزنم. چون می دانم کسی نمی تواند به من بگوید چه باید بکنم. چون کسی جای من نیست. اینجا می نویسم که خودم با خودم اشتباهات را مرور کنم و کارهای خوبم را تقدیر. تنهایی سهم من است و من آن را پذیرفته ام. شاید هیچ وقت ازدواج نکنم اما اگر او آخرین مرد دنیا باشد، من تنهایی را ترجیح خواهم داد. مگر در شرایطی که قبلا گفتم و می دانم محال است اتفاقش.
بهترم
اینها که بر من می رود مثل دردی است که برای یک سقط جنین متحمل می شوم. اینکه هر بار اینطور می پیچم در خودم و بخشی از این جنین مرده باقیمانده در رحم روحم بیرون می آید. هر بار که این اتفاق می افتد فردایش حال بهتری دارم.
اما دوباره حالم بد می شود. چون من دارم بخشی از وجودم را از خودم می رانم. می خواهم او را نبینم. می خواهم از او چیزی نشنوم. می خواهم کارهای ناخوشایندش از یادم برود. می خواهم این هفت سال را درز بگیرم از زندگی. و این ناشدنی است. این مقاومت من انرژی هیجانی خشمگینی را ایجاد می کند که در من آشوب می کند.
حقیقت این است که من هفت سال او را صادقانه دوست داشتم. مهم نیست و مهم هست که او ناسپاس بود. می گفت دارد تلاشش را می کند اما عملش اصلا این را نشان نمی داد. و حالا من دارم برای ناسپاسی و کم کاری او خودم را ازار می دهم. من که نمی توانم روزهایم را انکار کنم. باید بپذیرمش. بپذیرم که هنوز دوستش دارم و احتمالا تا همیشه خواهم داشت. او اولین مردی بود که عاشقش شدم. و چون ویژه بود دوستش داشتم. نمی دانم چه شد که نشد و نخواست . اما چیز دیگری که به آن اعتقاد دارم این است که بعضی چیزها حکمت هایی دارند که من نمی فهمم. رسیدن ها و نرسیدن ها، اینکه بعضی ها خیلی راحت زندگی می کنند و بعضی ها خیلی سخت. و البته منظورم در مورد آدمهای معقول و منطقی است نه آدمی که خودش زندگی اش را تباه می کند.
کنار هم قرار دادن اینها بمن می گوید که نه در برابر ماندن او در ذهن و قلبت مقاومت کن نه در برابر ترک او . بپذیر. بپذیر تا این باد مخالف بخوابد. من تلاشم را کردم برای این ماجرا و حالا اگر نوزاد مرده است من در جریان سقط او هم مقاومت نمی کنم. درد جزیی از این زندگی است. و من نمی دانم چه فرایندی است و مازوخیست هم نیستم اما این درد عمق و کیفیتی از زندگی برای من آشکار کرده که پیش از این نمی شناختم. شاید این دستاورد خیلی شخصی باشد و ثمره مالی و ظاهری برای من نداشته باشد اما بعضی چیزها در این زندگی خیلی شخصی است.
همه تلاش من این بوده که بخاطر او کاری نکنم و بخاطر او کاری را هم بکنم. تلاشم این بوده که خودم مسئولیت کارم را بپذیرم و این کاری بود که در این هفت سال کردم و الان راحتم.
اگر اینطور باشد...
نمی دانم این چند روز چه اتفاقی افتاده که با کوچکترین صحنه، تصویر یا صوت مربوط و نامربوط به گریه می افتم و هق هق. امروز که داشتم پیاده روی می کردم و فیلم pearl harbor را می دیدم دوباره اشکها سرازیر شدند. حرفم نمی آمد. یعنی حقیقتش اصلا خجالت می کشیدم بگویم خدا. فکر کردم که من بگویم خدا یا آن کودک سوری، یا آن غرق شدگان در راه مهاجرت از کشور ناامن شان، یا مردم عزادار عراقی، یا سیاه پوستان آمریکایی یا دختران تازه آزاد شده بوکو حرام که سال گذشته دوشیزه بودند و امسال با بچه بازگشتند پیش مادرشان، یا زنان و دختران اسیر داعش یا چرا دور، بچه هایی که امشب گرسنه می خوابند، مردانی که شرمنده خانواده اند،زنان و مردان که خانواده ای ندارند، آنها که بی خانمان اند و ... دستم را گرفتم جلو دهانم و باز اشک ریختم و به خودم گفتم بزرگ شدی...
من از درد عشقی که ناکام ماند می نالم و این درد حقیقی است اما دنیای من دارد اندازه آدمهایی بزرگ می شود که مثل من دردی دارند. این نشانه خوبی است که عشق من را خودخواه و بی تفاوت به دیگران نکرده. نمی خواهم غلو کنم اما اگر تمام نتیجه این محبت و جدایی و درد ، بزرگ کردن دنیایم برای آدمهای شناخته و ناشناخته اطرافم باشد من از این درد راضی ام. کار خاصی از من بر نمی آید شاید تنها اینکه به جای همه آنهایی که آرزویشان امکانات و موقعیت من است، از آنچه دارم و آنچه هستم درست و خوب استفاده کنم. این هم نوعی سپاس است. اینکه ناسپاس نباشی. حالا می فهمم به جای من هم زندگی کن یعنی چه.
دلم شکست کجایی...دلم شکست
فراموشی چیز خیلی خوبی است اما نه همه جا. نمی دانم چطور است که بعد از گذشت مدتی یادم میرود تمام کارها و رفتارهای بد اطرافیان. برای بعضی ها خیلی خوب است مثل دلگیری از پدر و مادر. اما فقط بنظرم در مورد همین ها. حتی در مورد خواهر و برادرها هم نباید اینقدر فراموشکار باشم. البته برادرهای من کاری به من ندارند اما خواهر بزرگم چرا. خیلی با هم اختلاف عقیده داریم.
حالا اصلا حرفم خانواده نبود. حرفم او بود. اصلا حس ندارم دیگر به او. دلم هم تنگ نشده است. انگار که اصلا نبوده که باشد. تنها چیزی که در دلم میخلد حرفهای نگفته است. این حرفها هم از درون خشمگین من می آید و ضرورتی ندارد گفتنش. از جر و بحث و مجادله خوشم نمی آید. انگار که گفتم حرفهای آخر را و او هم نگاه کرد در سکوت و چیزی گفت یا نگفت. بعدش چه؟ هیچ. من همچنان سکوت می کند و اینکه اینجا نوشتم بخاطر این است که درون عصبانی ام بداند این اتفاق نخواهد افتاد. من دیگ رامتیاز همکلامی ام را به او نمی دهم. الان بیش از شصت روز است که صدایش را نشیدم و حدود هست روز است که ندیدمش. این روزها به ماهها و سالها تبدیل خواهد شد. این ماجرا تمام شده است و من فکرهای دیگری برای زندگی ام دارم.
حرف زدن من با او تنها به او حسی از مطلومیت م یدهد و وجدانش از کارهای ناشایستی که کرده آرام می گیرد. که اگر اذیتش کردم عصبانیتش را هم تحمل کردم و این بهای آن اذیتها باشد. در حالیکه هیچ چیز نمی تواند یکی از آن رنج ها را جبران کند.
یادم می آید بارهایی که با او صحبت کردم و پشت گوش انداخت. همیشه معتقد بودم شرایطی را که دوست نداری باید عوض کنی و چاره دیگری نیست الان بیشتر معتقد شدم.
چقدر باید بروم...
پست هایی که برای وبلاگش می گذارد من را می لرزاند. امروز رفتم آخرین پیامی که برای پستش گذاشتم خواندم و دیدم چقدر باید بروم. چقدر باید برویم. چقدر لازم است بروم. چقدر نباید بمانم. چقدر نباید برگردم.
خیلی آسیب دیدم. آن نوشته به من یادآوری کرد که برگشتن من و او بهم، دیوانگی است که رنجش را فقط من متحمل خواهم شد. او هیچ تلاشی برای مرهم گذاشتن برای تمام دردهایی که من در این رابطه کشیدم نکرد. تنها زحمتش برداشتن گوشی تلفن و گفتن یا نوشتن کلمات عاشقانه بود . بعد از یک هفته هم عادی می شد همه چیز و می شد انجام وظیفه؛ سلام تازه رسیدم دارم میرم جلسه؛ جلسه ام؛ وقت نشد زنگ بزنم! در حالیکه من می دانستم فاصله بیدار شدن تا شروع کلاسش می تواند به من زنگ بزند که می شد فاصله بین هفت که بیدار می شد تا نه صبح که کلاسش شروع می شد و مطلقا ومطلقا کاری نداشت و خالی بود. اما می گذاشت بعداز کلاسش که می رسید محل کار و جلسه داشت با عجله زنگ می زد که فقط زده باشد که انجام وظیفه کرده باشد.
این چیزی بود که من نمی پذیرفتم و نمی پذیرم. اگر قرار بود من و خواست من مهم باشد باید در موردش فکر می کرد نه اینکه یک روند تکراری را داشته باشد. من کار بی کیفیت و از روی انجام وظیفه انجام نمی دهم. نه برای خودم نه برای دیگری. اگر همه مردها هم اینطور باشند همه مردها را نمی پذیرم. مشکلی ندارم با تنها ماندن اگر قرار است با این نوع رفتارها آزرده بشوم.
بهرحال این قصه دارد تمام می شود. روزهایی بود که از این نبود غصه دار می شدم الان می بینم که رفته خیالم راحت می شود که رفت و دیگر منتظر نیست. من حس می کنم روزهایش را که بسختی می گذرد. من حس می کنم تغییر و دلتنگی اش را وقتی مدام آنلاین است و در کوتاهترین فاصله بین جلسات تلگرامش را چک می کند. من حس می کنم هر روز که وبلاگش را آپدیت می کنم دنبال چیزی از من است. اما من دیگر خاموش شدم. خودم را مجبور یا متقاعد به جواب ندادن نمی کنم چون مثل شمعی که فوتش کرده باشند خاموش شدم. مقاومت کردم در برابر بادها. چرخید شعله ام. خم شد شعله ام. کم سو و کم جان شد شعله ام. اما اینبار خاموش شد. و من تصمیمی ندارم بر روشن کردن دوباره اش. این سکوت و تاریکی و آرامش را آرزو داشتم.
صدا زدم دنیا را
احسان خواجه امیری می خواند: من هنوز درد دیروزم آدم همیشه هیشکی مثل من عاشقت نبود عاشقت نمیشه...
سرم میرود روی دستم و چشمم بسته . انتظار دارم خودم را دختری زانو به بغل گرفته ببینم اما بر خلاف آن، دختری می بینم ایستاده در باد، بالای یک تپه سبز، دستها را باز کرده و لبخند عمیقی روی لبش است و می چرخد. از خودم می پرسم این منم؟ بله. چرا می خندم؟ رها شدیم چون. باز خودمان ماندیم و خودمان. من هم لبخند میزنم. تصویر درون من از آنچه بیرون هستم خیلی متفاوت نیست. گاهی فکر می کنم چطور سرپا مانده ام؟ چطور به کارهایم می رسم؟ چطور هر روز صبح همکارم را می بینم لبخند میزنم و سرحالم؟ من که درون این همه تنهاست. دلیلش همین دخترک است. که در باد می چرخد. حالم خوب است. باور کنم. هر چند هنوز غمی پنهان از ترک او دارم. مثل اینکه به جایی خیلی بهتر نقل مکان می کنم اما دلتنگ محله هایی می شوم که جوانی ام در آنها گذشته باشد. برای هر دو خوشحالم. هم عاشقی ام با همه دردهایش هم رها شدنم و همه لذتهای پیش رو. خدا نگهدارم باشد. من بر عهدم هستم. هر چند عاشقی ما به انجام نرسید.
چیزی باقی نمانده
چیزهای زیاد از تو در من تمام شده. اما یکی که از همه مهمتر است خیلی زیادتر تمام شده و آن حماقت است. غیر از محبت در عاشقی باید احمق هم باشی. تا بتوانی تحمل کنی کم لطفی ها را، بی مهری ها را، قولهای بی عمل را،... این حماقت در من بدجور تمام شده. نمی توانی با دو بیت شعر و چند عکس من را بلرزانی. من دیگر دختر دیماه نیستم. من آفریده بهمنم. از ماه تولدم پیداست که ناگهانی می آیم و ناگهانی بهم می ریزم و ناگهان خاموش می شوم. من خاموش شدم. موی آشفته و دل پریشان تو برای دو روز است و از بامداد روز سوم دوباره همان می شوی که همیشه بوده ای.
کاروان
یورش آدمها به سمت هم برای فرار از حس تنهایی است. امروز مطلب می خواندم که می گفت ما جزیی از یک کل هستیم و اگر این را درک کنیم دیگر برای داشته هایی که به ما معنی می دهند و نداشته ها و از دست داده ها بیقراری نمی کنیم. من خیلی نمی فهمم معنی این جمله چیست اما دوستش دارم.
حقیقتش در من طلبی هست برای دل نبستن به هیچ چیز و هیچ کس. اینقدر این از دست دادن های متوالی و این زخمی که هربار آمد خوب شود ، عمیقتر شد ، درد دارد که دیگر دلم نمی خواهد به هیچ کس و هیچ چیز وابسته شوم. میدانم این حس افراطی است و آدم معمولی باید دل ببندد. اما من آدم معمولی نیستم و مهمتر از آن اینکه دیگر آن آدم ماجراجو و قوی نیستم. که از تندباد حوادث نترسد و بخواهد زورآزمایی کند. من خسته ام.
هر بار که تلگرام را چک می کنم یا وبلاگش را، خسته تر می شوم. ناامیدتر می شوم. نمی خواهم سرحال باشم. نمی خواهم شاداب باشم. خسته شدم از بس با خودم حرف زدم و بزحمت خودم را سرپا نگه داشتم. خسته شدم از بس رفتم و آمد و رفتم. خسته شدم از این زندگی. نمی خواهم باری داشته باشم حتی اگر این بار خودم باشد.
خسته شدم دلم غرقاب خون و گریه باشد و من درس بخوانم. خسته شدم از بازی های روزگار. دلم گوشه ای می خواهد فقط بشینم نگاه کنم. نه عشق می خواهم نه بی عشقی. نه درد می خواهم نه درمان. نه روز می خواهم نه شب. فقط دریا می خواهم و ساحل و جنگل. چه فایده از این همه درد. که فقط معقول و منطقی جلوه کنی. آنهم نفعش برای دیگران است. چون چیزی از تو می شنوند که باید بشنوند و بس شان است و می روند دنبال زندگی شان. باز من می مانم و زندگی و تنهایی. باز خودم را دلداری بدهم که کیفیت زندگی مهم است. بعد بروم تلگرام ببینم و ... من تنهام. به حقیقت معنایش. و کسی حجم آن را درک نمی کند.
ملکیان عزیز
امروز یک جواهر پیدا کردم. چند وقتی هست که کانال مصطفی ملکیان را پیدا کرده ام و هر روز می خوانم. بسیار هم دلپذیر است. امروز یک سخنرانی 15 دقیقه ای از ملکیان در کانال بود که فکر کردم ایکاش این را چند سال پیش دیده و شنیده بودم. بعد فکر کردم نه، همین الان وقت شنیدنش بود. همان چیزهایی را می گفت که باید می شنیدم. فقط غصه دار شدم که بچه ای ندارم برایش اینها را بگویم. چرا به خواهرزاده ها یا برادرزاده ها نمی گویم؟ چون شنیدن این صحبت ها نیاز به مقدمه دارد که من در هیچ کدامشان ندیدم. و نمی بینم. این بچه های طفلی برای این حرفها تربیت نشدند و من هم دخالتی نمی کنم در این ماجرا. هر وقت وقتش شد به آنها هم می دهم.
ملکیان بر اساس تجربه زیسته اش پنج مورد را برای زندگی ضروری می داند:
1. کیفیت ساعات و زندگی جوانی. کاری که خیلی از ما نکردیم. خودم هم. چرا؟ چون اصلا نمی دانستم چه باید بکنم؟ چرا؟ به کدام سمت؟ فکر می کردم ازدواج می کنم و خیلی افتخار دارم که دانشگاه هم می روم و همین. برای زندگی ام برنامه نداشتم. همان بود که مادرم کرده بود. همان که مادرش کرده بود. همان که خواهرم کرده بود. همان که دخترخاله ها دوست ها و اطرافیانم کرده بودند. جدا که شدم البته یکی از دلایلش این بود که روحم آزادی بیشتری می خواست. خودم نمی دانستم بدنبال چه هستم. در تمام مدت کارشناسی فقط پایان ترم درس می خواندم و اینقدر لذت می بردم که به خودم قول می دادم ترم بعدی از او ترم کتاب ها را با دقت بخوانم و نمی خوانم. کارشناسی من در آشفتگی گذشت. ارشد خوب بود. خیلی می خواندم و بسیار می فهمیدم. و لذت می بردم. الان تازه دارم می فهمم می خواهم چه کنم. هر چند برایم روشن نیست اما سالها طلبم بود که قرار است با زندگی ام چه کنم؟ اگر این چه کنم را زودتر می فهمیدم، همین پرسش چه کنم ساده را، زندگی ام خیلی زودتر جهت می گرفت.
2. استفاده از تجربه گذشتگان. از پدر و مادر تا سنتهای بشریت بطور کلی. این یکی را خیلی دوست داشتم. خیلی دوست داشتم. من خودم سرکش بودم. هیچ نصیحتی را بر نمی تافتم. نظر هیچ کس را قبول نمی کردم تا خودم تجربه نمی کردم. خوبی اش این بود که سبک زندگی خاص خودم را پیدا کردم. خوبترش این بود که الان حرف بزرگترها را با جان و دل می پذیرم. این سرکشی من نتیجه خوبی داشت اما اطرافیانم بهای زیادی برای آن دادند و البته خودشان نمی دانند. الان برادرزاده بزرگ را می بینم که شبیه خودم است اما نسخه خیلی تند و خام آن. من اگر سرکش بودم بی گدار به آب نمی زدم. سرکشی از خواندن صدها کتاب بود که به من می گفت دنیا خیلی چیزها دارد که از چشم ما پوشیده است یا نمی گذارند ببینمشان. من با احترام سرکشی می کردم. اشتباه هم خیلی کردم اما حواسم بود که حرف بزرگترها را هم در نظر بگیرم. حتی اگر عمل نکنم. و اینکه یک اشتباه را دوبار تکرار نمی کردم. خیلی مهمتر اینکه نمی گذاشتم اسیر گذشته ام بشوم . از هر چیزی برای خودم نکته مثبتی پیدا می کردم ... خلاصه تلاشم را می کردم. خلاصه اینکه بقول ملکیان جهان با ما آغاز نمی شود. ما میراث دار گذشتگان هستیم. از حساب و هندسه تا همه تجارب.
3. این یکی مهم است. خیلی مهم است. تخصص در یک رشته علمی یا فنی یا هنری که به اقتضا آن شغل و حرفه ای داشته باشد و بخوبی آن را انجام بدهد. فارغ از آن اما سه چیز دیگر باید بصورت یک آماتور قوی دانش داشته باشیم. اول ادبیات جهانی مخصوص رمان و شعر. در این ادبیات جهانی است که یک انسان شناسی عمیق پیدا می شود. دوم فلسفه است وگرنه کمیت زندگی جایی لنگ می ماند. بخش هایی از معرفت شناسی، ما بعد الطبیعه، فلسفه زبان، ذهن، عمل، اخلاق، دین . سوم روانشناسی است.
این حرفها را کجا می شود پیدا کرد؟ کجای درس های ما در تمام طول تحصیل این مطالب را به ما گفتند؟ من از هفت سالگی دارم درس می خوانم تا الان که 35 ساله ام و اینها را نمی دانستم. چطور باید زندگی خوبی می داشتم؟ خاطرم هست سالی که تغییر رشته دادم از تجربی به انسانی برای کنکور و فلسفه خواندم متحیر اشک می ریختم که چرا من رفتم تجربی؟ چرا کسی به من نگفت چیزی به اسم فلسفه هست؟ زندگی ام عوض شد. اما نه به اندازه کافی. کارشناسی روان شناسی خواندم اما نه به اندازه کافی. حوزه هم رفتم. کلام و کفایه خواندم اما اینها به درد زندگی ام نخورد. چیزی که به درد زندگی ام خورد و در طی این سالها من را عوض کرد کتابهایی بود که الان به اسم خودیاری مرسوم است. اما من با بزرگانش شروع کردم. آنتونی رابینز وین دایر کتابهای فیروزه مهرزاد و یک وبلاگ خوب که الان تعطیل شده به اسم دست نوشته های یک جادوگر و برای من 5 سال طول کشید که اصلا بفهمم اینها چه می گویند. چون وقتی این کتابها را می خواندم فکر می کردم از زندگی در کره ای دیگر با من حرف می زنند نه از این دنیا و مردمانش. بعد مطالبشان را تخصصی تر خواندم. الان می توانم بگویم تازه رسیده ام سر خط. سر خط فهم زندگی. این بدانم پرسش زندگی من این است که چه هستم؟ از کجا آمدم؟ چه باید بکنم و چطور باید از این دنیا بروم؟
4. هنر. برای خود ابراز گری. هر کدام از ما در زندگی لحظاتی داریم که باید بطریقی فشار آن را کم کنیم و این لحظات که کلامی برای آن نداریم یا کسی نباید و نمی تواند آن را بشنود باید هنری باشد که آن را بنمایاند تا سبک شویم. من نداشتم این را. هنر را در من خشکاندند . قصه تلخی دارد. از تمام هنرهای دنیا من فقط نوشتن بلد بودم آنهم برای خودم. همیشه اروز داشتم نقاشی یاد می گرفتم. خیلی طرح ها هم در ذهنم هست که فکر می کنم اگر نقاشی می دانستم می توانست به فهم ایده ام کمک کند. این روزها زیاد فکر می کنم که بروم خطاطی یاد بگیرم و نقاشی و این سخنرانی ملکیان من را مصمم تر کرد.
5. و جواهر دیگر. زندگی برای تحصیلات دانشگاهی نیست. ما نیامدیم مدرک بگیریم. ما آمدیم زندگی خوش ارزشمند داشته باشیم. اگر نیاز به تحصیلات داشت، تحصیل هم می کنیم.
زندگی خوب خوش معنادار. دلم می رود برای اینکه بگوید این زندگی خوب خوش معنادار چیست؟ نگفت. حیف شد. باز تشنه ماندم. حالا باید منتظر بمانم تا کی فهمی از این معنای زندگی پیدا کنم. زندگی خوب خوش معنادار... معنادار... معنادار... مدام فکر می کنم وقتی دارم از این دنیا می روم چه چیزی باید با خودم ببرم؟ ثواب؟ ...
مردها ... و امان از زنها
ونجلیس و آهنگهایش برای من بسیار خاطره دارند. از بهترین دوران زندگی ام. شانزده سالگیم که هنوز هم در آن گیر کرده ام. با اینکه دختر دشواری بودم اما نوعی تمامیت در خودم حس م یکردم. عاشق کتاب بودم و یکی از بهترین رمانهای زندگیم را با اهنگ های ونجلیس خواندم:Monasary of la rabida.
اسم رمان زنجیر عشق بود. حتی الان محتوایش را هم یام نمی آید. کتابفروشی بود دور به خانه ما و روزی سه یا پنج تومان کتاب کرایه می داد. من هر روز می رفتم کتاب می گرفتم. بعد هم تک تک شان را خریدم. عاشق کتبهای پوآرو بودم. از کتاب نم یتوانستم جدا بمانم. زیر میز، وسط درس، پیش دانشگاهی و سر زنگ زبان، در دانشگاه و وسط کلاس درس. اوایل فقط رمان بود بعد جدی تر شد و حالا هم که ...
همیشه دختر تنهایی بودم. دختر وسط خانه بودم و از خواهر بزرگتر کوچکتر و از خواهر کوچکتر بزرگتر و انتظار می رفت از اولی حرف شنوی داشته باشم و از دومی مراقبت و من هیچ کدام را نمی کردم. همیشه دعوا داشتم. چون سرکش بودم. چون چیز درونم بود که مرا فقط می دواند. تا شب در کوچه می دویم. آخرین دختری بودم که به خانه می آمد. آنهم با تهدید. خوب درس می خواندم و همیشه شاگرد زرنگ بودم. زیبا رو نبودم . خودم رادوست نداشتم. دوستانم همه سفیدرو بودند و من سبزه. اما بشدت محبوب بودم. چون بقول خودشان چیزی در من بود شبیه امنیت و فهم . دوست داشتند با من حرف بزنند. البته ضربه هم زیاد خورم. زیاد زدند.
عشق از کتاب پنجره در من زنده شد. از رابطه مینا و کاوه. رابطه معلم و شاگرید و تا الان هم مانده. من همیشه به معلم هایم گرایش داشتم. همه از من بزرگتر بودند. آنها هم لطف ویژه به من داشتند. شاگر خوبی بودم. او اولین معلمی بود که همسن و سال من بود و عاشقش شدم. عاشقم شد. ناکام رفتم. آزار دیده رفتم.
خیلی پرانرژی بودم. از بس انرژی داشتم زیاد حرف می زدم. پر از ایده بودم و کسی پذیرا نبود. مدامدر حال تغییر دادن بودم. گستاخ بودم و نمی گذاشتم کسی حرفش را به من تحمیل کند. طبیعتا زیاد دعوا داشتیم. اما همچنان فرمانده خانه بودم. نمی دانم اینها کنار هم چطور جمع می شود اما شد.
ازدواج کردم جدا شدم دوستی ده ساله ام با تهمت دوستم از هم پاشید جدا شدم عاشقم شدند اذیتم کردند جدا شدم ازدواج نکردم عاشق شدم درد کشیدم جدا شدم ... جدایی شده نخ تسبیح زندگی من. یا از من جدا شدند در حالیکه می خواستم بمانند یا جدا شدم در حالیکه آنها می خواستند بمانم. اما کنار هیچ کس قرار و آرام نگرفتم. او قرار و آرام بود اما حاشیه زیاد داشت. دیگر به دوست داشتن و عاشق شدن امیدی ندارم.
حقیقتش دیگر فکر نمی کنم چیزی به این عنوان و محتوا وجود داشته باشد. به عرفان و این حرفها هم مطلقا اعتقادی ندارم. به انسانیت اعتقاد داشتم که الان پایه های آن هم در من لرزیده. هر چه می گذرد بیشتر حس می کنم که تنها هستم. در جمع خانواده ما هر کدام از ما شش نفر به طریقی بزرگ شدیم. حتی یک نفر از ما شبیه دیگری نیست. یکی مان بزرگ بی اعتماد به نفس است. دومی بشدت پول دوست است. سومی بشدت پرتوقع و طلبکار و مهربان است. چهارمی بشدن خود محور و خودبزرگ بین و مهربان و دست و دلباز است. پنجمی منم که از همه عجیب ترم. ششمی مان بسیار شکننده و آسیب پذیر و بی اعتماد و به نفس و هنرمند و مهربان است. اضافه شدن سه عروس به خانواده این جمع را رنگی تر هم کرده. خانم برادر اول خوب است. افتاده و مهربان و با همه کنار می آید. خانم برادر دومی در خانواده خودش بزرگتر است و در خانه برادر من خیلی به حساب نمی آید. بنابراین بعضی وقتها که برادر وسط با او خوب باشد با ما خوب است و اگر نباشد گستاخ می شود. خانم برادر کوچک بشدت توجه طلب است. خودش را تافته جدا بافته می داند و بشدت به من حسادت دارد. این را من نفهمیدم دیگران به من فهماندند. کمترین ارتباط را با او دارم.
زنها موجودات خطرناکی هستند. بخصوص که تحقیر شده باشند. بخصوص که به آنچه می خواستند نرسیده باشند. بخصوص که بدانند زمانی برای رسیدن به آنچه می خواهند ندارند. بخصوص که وابسته به تایید یا عدم تایید شوهرشان باشند. من اینها را نگاه می کنم. بری زنی که تمام زندگی اش خانه و آشپرخانه اش است خیلی عجیب نیست که با اضفه یا کم شدن یک وسیله رفتارش تغییر کند. اینها را من می بینم و مشکلی هم ندارم. درک می کنم. کارم این است. اما چیزی که نمی توانم تحمل کنم این است که کسی به خودش اجازه بدهد این ثمرات را به من منتقل کند. یعنی اگر حسودیش می شود جرات کند آنرا نشان بدهد. آنوقت من طور دیگری می شوم.
حقیقتش زنها را دوست ندارم. دور رویی شان را دوست ندارم. حقارت شان را دوست ندارم. کوته بینی شان را دوست ندارم. از اینکه در مورد زیبایی و زشتی هم نظر می دهند. از اینکه تا نگاهت می کنند سایزت را با تناسب یا بی تناسب می دانند. از اینکه همیشه خسته اند. از اینکه هیچی نیستند و نمی شوند. از اینکه مدام محتاج تایید دیگری هستند. از اینکه بی رحم و خشن هستند. از اینکه سکوت بیجا دارند. از اینکه به بچه هایشان وابسته هستند. از اینکه زندگی برای شان در خانه سابیدن خلاصه می شود. از اینکه فخر می فروشند. اینها همه زنانگی هایی است که من از آنها متنفرم. ولی در آن گیر افتاده ام.
گاهی تیر ترکششان من را هم می گیرد و من چاره ای جز تحمل ندارم. دلم برایشان می سوزد اما می دانم که هر کسی باید خودش راه خودش را پیدا کند. سکوت کرده ام مدتهای طولانی است. اما این بار دیگر فقط سکوت نیست. این بار ترک است. زیاد فرصتی ندارم که بخواهم در جمع های این چنینی کدر شوم. اینقدر کار نکرده جای ندیده آدمهای بهتر هست که نخواهم وقتم را برای آنها صرف کنم. این آخرین ماجرای من و زنها بود.
آخرش تنهایی است. برای همه هست. من از همین الان تنهایی را می خواهم.
خوب می شوم گویی
نماز میخوانم و بعد از نماز و در قنوت غفیله اشکم برای درد دلم و دل تنگی او سرازیر نمی شود. دارم خوب می شوم و از این ندای پر قدرت که می گوید دیگر او را نمی خواهیم حظ می برم. احساس می کنم خودم به محافظت از خودم برخاسته است. بالاخره یکی دارد از من طرفداری می کند در این بازی.
الان دلم چه می خواهد؟
دلم الان الان میخواست روی تخته همیشگی ام در رستوران همیشگی ام در دربند نشسته باشم و به اردک ها نان بدهم و خنک باشد و صدای آب کرم کند. الان اینجا هستم و هابرماس میخوانم و دوست دارم و البته هوای خانه دم دارد. خودم مرتب نیستم و منتظرم این دو مقاله هم تمام شود بروم حمام. شب کلی مهمان داریم و من نیاز به انرژی دارم. انرژی فامیلی. انرژی ارحام که بهترین انرژی هاست و مهمانی های خانه ما که نمی دانم با اینکه سطحش را نمی پسندم اما به همه خوش می گذرد. خانه ما برای مهمانی داوطلب زیاد دارد.
از دیروز بهترم هر چند هنوز هم با اولین تلنگر گریه می کنم. دوشنبه باید بروم اصفهان و یک مانتو درست و حسابی ندارم. گرما همه چیز را در من می کشد از ذوق خرید تا اخلاق خوب. فقط می خواهم زیر کولر باشم.
دیگر چه دلم می خواهد؟ دلم میخواهد دوشنبه که از اصفهان بر میگردم سرحال باشم و نه خسته. من برای این امتحان و برای این روز و برای معنادار کردن این همه رفت و آمد به اصفهان که واقعا سخت گذشت، خیلی وقت صرف کردم. روزی که وارد کلاس دکتری شدم هیچ نمی دانستم. رشته من علوم اجتماعی نبود و خیلی سخت بود توقعات استادها را برآورده کردن و برآورده نمی کردم البته. یکسال مرخصی گرفتم و فقط خواندم تا توانستم به این جایی که هستم برسم که نه تنها می دانم بلکه حرفی برای گفتن هم دارم. نه برای نشان دادن خودم و توانایی هایم به استادها، که بزحمت من را می شناسند، بلکه برای آشتی با تمام گلها و درختهایی که با غم و غصه از کنارشان رد شدم می خواهم این بار شاد باشم. خیلی شاد. اصفهان شهر دلخواه من است و این دلگیری باید رفع می شد که شد. اصفهان را باز هم دوست دارم. شهر تاریخ. شهر چهل ستون. شهر چهار باغ. شهر زاینده رود. شهر من.
حرف زدن
امروز برای کاری رفته بودم جایی. دیروز زنگ زدم وقت گرفتم. همان دیروز که گفت شما بیایید ما تا هفت هستیم باید حدس میزدم که چه خبر هست. قرار ما دو و نیم بود و من آنجا بودم و تا سه و ریع بی حرف نشستم. سئوال کردم کار خانم قبلی چقدر طول می کشد که با بی ادبی شنیدم تا وقتی کارش تمام بشود. گفتم وقت من ساعت دو و نیم بوده. گفت باشه باید وقت بگذارید. گفتم پس وقت برای چی هماهنگ می کنید که گفت با من هماهنگ نکردید! گفتم اسم من و ساعت حضور آنجا نوشته نشده ؟ شانه بالا انداخت! خیلی عصبانی شدم. گفتم شما فکر نمی کنید کسی برنامه داشته باشد؟ احترام به وقت دیگران می دانید یعنی چه؟ و آخر هم بدون اینکه کارم انجام بشود آمدم بیرون. خیلی عصبانی بودم. اول اینکه این کار خیلی از وقت و پول من را گرفته تا بحال. حتی بخاطرش درد بسیاری کشیده ام و از اینکه حالا بخاطرش توهین هم به من بشود، از طرف دختری که فقط یکک منشی بی ادب است، برایم خیلی سخت بود. رسیدم خانه و گریه کردم بخاطر موضوعی که دست من نیست ولی رسیدگی هایم بی ثمر بوده برای درست کردنش.
معمولا که نه، اصلا با آدمی که ممکن است یکبار بیشتر نبینمش در عمرم جر و بحث نمی کنم بخصوص که منشی های بی ادب باشند و خیلی هم کم می شود این اتفاق بیفتد. اما این هفته این دومین بار بود که این اتفاق می افتاد. با نفر اول فقط خداخافظی کردم و گوشی را گذاشتم اما این یکی دیگر خیلی سنگین بود.
بحث دیگری که خیلی برایم سنگین بود بحث ما با اداره کل مان بود. مدام از ما انتظار دارند در حالیکه خودشان هیچ خدماتی ارائه نمی دهند. آدمی که مسئول پیگیری بود را تمیز شستم گذاشتم کنار که این کارهایی را هم که ما کردیم از غیرت مان بوده، خودتان چه کردید!؟ خلاصه یک ساعت و خرده ای با او حرف زدم تا بتوانم حرفم را بفهمانم اما مشکل اینجاست که وقتی زیاد حرف میزنم کدر و تاریک می شوم. مثل شیشه ای که بخار چرب روی آن باشد. حالم بد می شود. بعد هم که این دو منشی. حالم خیلی بد بود.
استرس امتحان جامع هم زیرپوستی دارم. دو تا از استادها نابغه اند. یکی شان که سئوالهایی می دهد که هیچ جایی پیدا نمی شود. یکی شان هم می گردد دورترین سئوالی را که ممکن است به ذهنت برسد می دهد.
حس می کنم هیچ کس حرفم را نمی فهمد. من حرف همه را می فهمم. اگر من جایی یکی از خانمهایی که بی صدا و در سکوت به جر و بحث من و منشی بی ادب بودم حتما تذکر می دادم که پس وقت گرفتن برای چی هست؟ اما صدا از کسی در نیامد. یکبار به دلم ماند که کسی طرف من را بگیرد. همیشه تنها بودم. همیشه مقصر بودم. بدون اینکه مقصر باشم. حس می کنم هیچ کس من را دوست ندارد که هیچ، از من بدشان هم می آید. چرا؟ مشکل من چیست؟ یک کمی زیاد خسته ام. زیاد.
بخاطر همین با آدمها کم ارتباط می گیرم. طوری رفتار می کنم که با کسی سرشاخ نشوم. معمولا ساکتم . و اینها تعبیر به غرور می شود. بعد بیشتر تنها می مانم. دور باطلی است.
صندلی خالی
آدمیزاد یا چرا جمع ببندم، من موجود غریبی ام. زمانی بود که دنبال بهانه برای برگشتن مان بهم می گشتم و الان دنبال بهانه برای برنگشتن که اتفاقا بیشتر هم پیدا می شود. یادم می آید شهریور سال گذشته ما بعد از یکماه تازه هم را دیده بودیم. یک هفته که گذشت من می خواستم بروم مهمانی خانه دوستم و او صبحش به من زنگ و گفت با من است همیشه و از این حرفها. بعد من رفتم مهمانی و هر چه منتظر ماندم که خبری بگیرد که رسیدم یا نه خبری نشد. نشد که نشد تا هشت شب. نگران شدم خیلی. دو سه باز زنگ زدم بر نداشت. بعد ساعت هشت و نیم پیام داد خانه ام و تمام.
در شرایطی که ما قهر کرده بودیم و آشتی کردیم و چند روز خیلی خوبی که با هم داشتیم و جملات صبح همان رو زکه با توام و تنها نیستی این کارش مثل این بود که از یک بلندی پرتابم کرده باشند پایین. چیزی نگفتم ولی متوجه شدم که این کار بی ثمر خواهد اند. آخر ماه هم که من رفتم سفر و شب سفرم حتی یک زنگ یا پیامک نزد که داری میری سفر چیزی لازم نداری ؟ داری؟ تا ساعت پنج و نیم صبح خواب و بیدار ماندم که خبری بشود و نشد. من هم گوشی را خاموش کردم و با خودم نبردم. بعد از برگشتن هم که دیگر شد جدایی سه ماهه پاییز ما.
حقیقتش دیگر توان ان روزها را ندارم. بعد که برگشت گفتم کدام مردی شب سفر نیمه گمشده اش زنگ نمی زند خبری بگیرد؟ بار اولش هم نبود. کیش هم میخواستم بروم صبح روزش فقط یک پیام داد. اینها که یادم می افتد فکر می کنم واقعا دوستم داشت؟ این چطور دوست داشتنی است؟
یک جمله خیلی ساده در تلگرام می خواندم که وصف من بود. نوشته بود اگر کسی برای نبودن با تو بهانه دارد خیلی ساده تو اولویتش نیستی. اگر بودی برایم وقت ایجاد می کرد نه اینکه بهانه بیاورد چرا نشد. و من این را عملا در رفتار او می دیدم.
اگر من اولویتش نیستم که نیستم و تمام این هفت سال این را عملا به من نشان داده دیگر این بازی وبلاگ و چک کردن مدام تلگرامش چیست؟ چرا دارد با زبان بی زبانی از من می خواهد که فرصتی به او بدهم؟
نمی دهم. نمی خواهم برگردم و بر نمی گردم. بس است. سهم من از سختی های دنیا تمام شد.
فرق دارم، بله.
از نظر من خسران این است که ارگ بم را ندیدم. اینکه دیگر نمی توانم کنسرتی زنده از شجریان پدر ببینم. از نظر من خسران یعنی اینکه سرو ابرقو را ندیده باشم. خسران این است که عطار خوانی شهرام ناظری را ندیده باشی. جنگل های ابر، آبشار نیاگارا و ...
خسران از نظر من این است که بتوانی برای کسی کاری کنی و نکنی. اینکه دیگران نگذارند تو دوستشان داشته باشی و مجبور شوی رفترات را عوض کنی. اینکه از تنهایی فراری باشی و مدام خودت را در دیگران بیابی. خسران از نظر من بی برنامه زندگی کردن. اینکه به جای کتابها و موسیقی و شعر و نقاشی و موزه مدام در حال مهمانی و دورهمی باشی. به نظرم خسران یعنی اینکه به فکر سلامتی ات نباشی.
من متفاوتم. او هم خیلی به من می گفت. آن روز که داشتیم کنار رودخانه کنار جمشیدیه غذا می خوردیم و خیلی جدی می گفت خودت را با دیگران مقایسه نکن. آنچه تو می توانی بکنی خیلی ها نمی توانند. بنابراین تئوری های تو برای دیگران قابل اجرا نیست. آن زمان و الان هم فکر نکردم افتخاری برای من باشد این تفاوت. فکر کردم هر کس خصوصیاتی دارد من هم.
الان می بینم چیزی بیش از ویژگی است. ویژگی نیست اصلا. مرز است. تو را از بقیه جدا می کند. من می توانم تصمیم بگیرم و اگر تصمیمی بگیرم بر آن می مانم. برایش فکر می کنم و جوانبش را می سنجم بعد تصمیم می گیرم.
امروز که می آمدم دفتر، منتظر ماشین که بودم به آدمهای اطرافم نگاه می کردم. دیدم چرا اطرافم طور دیگری شده؟ متوجه نمی شدم. بعد فهمیدم انگار نگاهم نوعی خوشنت و زمختی را از دست داده. نسبت به کی؟ کم کم متوجه شدم که مردها. من ناخودآگاه از همه مردها رنجیده بودم. از زنها هم که کلا رنجیده خاطر هستم. انگار کسی در دنیا نمانده باشد برای من. بجز بچه ها. طفل های معصوم. امرو زدیدم نگاه نرم شده است. از دیروز که قصه فراموش کردن ازدواج ریخته شد تا امروز من نگاهم عوض شده. خشمی را که او در من ایجاد کرده بود از بین رفته. دیگر ا زخودش هم خشمگین نیستم. البته خشم که می گویم نه از آن مدل ها که صورتم قرمز شود. اما در هر سطحی که باشی مطابق همان سطح عواطفی که من اسمش را مطلقا منفی نمی گذارم، تاثیر خاص خودشان را دارند. من تلاش کردم این بار بر خلاف پاییز که من را آتش زده بود جدایی ام، با کوه و جنگل و باغ و آب روانم را محافظت کنم که کردم. اما باز هم ضربه اینقدر سنگین بود که خشم همچنان داشتم. الان راحتم.
وقتی قرار نیست زندگی ام را با هیچ کدامشان تقسیم کنم دیگر چه لزومی ندارد عصبانی باشم از آنها. زنهایی عصبانی باشند که با آنها کار دارند هنوز . می خواهندشان. نه اینکه سرزنش کنم. می خوام بگویم من از این بازی خودم را کنار کشیدم. مرا دیگر با مردها کاری نیست.
این می شود که امروز نوعی حس سبکی دارم. خوبم. از این خوبتر هم خواهم شد.
کمپین نه
امروز گام بزرگ دیگری برداشته شد. امتحان جامع را هم دادم و این قورباغه هم قورت داده شد. اولین بار در تمام مدت تحصیلاتم از هفت سالگی تا الان، تمام مدت جلسه نوشتم. مطالب آرام و روان می آمد و من هم نوشتم. اگر همکلاس های خودم بودند حتما متعجب می شدند! چون من معمولا برای هیچ امتحان بیشتر از یکربع یا بیست دقیقه نمی مانم.
با اینکه خیلی برایم سخت بود اما این اصفهان را هم رفتم و خیلی سخت نگذشت. هوا هم نسبتا خوب بود. تازه رسیدم. نماز و شام و حالا هم آمدم تصمیم جدیدم را ثبت کنم.
زمانی بود که همه هم و غم من رفتن از این کشور بود. اول برای اقامت و بعد برای گردش. اما هیچ موقعیتی فراهم نمی شد. یکروز با خودم گفتم فکر خارج رفتن را از سرت بیرون کن. و فکر خارج کردن از سرم بیرون رفت. به همین راحتی. متمرکز شدم روی تهران و شهرهای خودمان.
چند وقت پیش مدام فکرم درگیر بود که بالاخره دیر یا زود او را خواهم دید و چه باید بکنم. مدام در ذهنم دیالوگ های مختلف برای امکان های دیدار مختلف داشتم. و بعد خسته شدم. چیزی درونم گفت ما دیگر با او حرف نمی زنیم. آرام شدم. دیگر هیچ دیالوگی مرور نشد. هیچ درگیری ذهنی هم ایجاد نشد.
امروز در نماز خانه بودم در فاصله بین امتحان کتبی و مصاحبه. دو دختر اصفهانی تازه عروس داشتند در مورد احساساتشان در زمان ازدواج و خواستگاری و عقد صحبت می کردند. درست نمی شنیدم. هم گیج خواب بودم هم خسته هم دور. اما زمزمه آنها چیزی در در من ایجاد می کرد که نداشتم. باز در ذهنم پیچید که سالهای عمرم رفت و من نشد آنچه باید بشود. درگیری من هم این بود که نمی توانم با کس دیگری باشم و با او هم حتما و قطعا نخواهم بود. پس چه کنم؟
این موضوع تا عصر در اتوبوس همراهم بود که دوباره چیزی درونم گفت ما ازدواج نمی کنیم. دوباره آرام شدم. همه دغدغه ها تمام شد. همه گفتگوهای درونی، پیشنهاد ها، ... تمام شد. من دیگر به ازدواج فکر نمی کنم. آنچه باقی می ماند درس و کار است و مسافرت.
90 روز
امروز 9 خرداد است. سه ماه است که ندیدمش. سه ماه است که همه چیز تمام شد. امسال بدترین نوروز عمرم را داشتم. وقتی حس می کردم که دیگر توان ندارم. اعصابم به معنای واقعی کلمه کش آمده بود. خیلی بد بود. خیلی سخت گذشت. اما روز 10 عید ناگهان حالم خوب شد. انگار از جهنم وارد بهشت شدم.
شکست خوردم یا چطور شد بد شدم...
تصمیم دارم عمدا خوب نباشم. نه اینکه بد باشم . اصلا. فقط میخواهم خوب نباشم. می خواهم دیگر سکوت نکنم. می خواهم حرفم را بزنم. نه با شوخی و خنده. با قاطعیت و جدیت. می خواهم باور کنم سکوت در برابر کسانی که حد تو را حد خودشان می دانند و فکر می کنند بزرگواری تو یعنی حق با آنهاست، اشتباه است. و نمی خواهم دیگر اشتباه کنم.
چند قطره اشک لازم بود نه چیز دیگر
بعد از اینکه پست قبلی را نوشتم حالم بسیار بد شد. از این چرخه که در آن گیر کرده ام. از اینکه او الان مسافرت است و من تنها مانده ام. از اینکه این چرخه تنهایی من مدام تکرار می شود. از اینکه چرا او الان جای من نیست. اینقدر سخت گذشت که تصمیم گرفتم زنگ بزنم به استاد قدیمی ام و صحبت کنم. اما نکردم. بعدش یادم آمد قرار گذاشتیم نه با کسی حرف بزنیم نه اینکه با هیچ مردی در تماس باشیم تا مدتهای زیاد.
رفتم که کمی بخوابم. اشکها آمدند. دوباره درونم آرامم کرد. دوباره دیدم این زندگی زود تمام می شود و این درون ماست که در لحظه آخر می گوید درست راه را طی کردیم یا نه. کاری که او با من کرد جبران ناشدنی است. اما همین چند قطره اشک اینقدر آرامم کرد که بلند شوم مطلبی را که باید بنویسم بنویسم. من باور کرده ام باید زندگی کرد. همین که سختی نیست خوب است. همین که فقر نیست سلامتی هست آرامش هست سکوت هست گل و گیاه هست رودخانه و دربند دوستان خوب کتاب خوب فیلم خوب و ذهنی که تراوش دارد و می توان ایده بدهد.
دل شکستن هم جزیی از زندگی است. باید آرام بود و طی کرد تا طوفان بخوابد و دوباره خورشید بتابد. همیشه که دلپذیر نیست زندگی. لااقل برای من نبوده. راضی نیستم اما چاره ای جز آرامش ندارم.
دروغگوی دل پاک
یکی از مصاحبه ها را می خواندم برای کارم. از خانمی که از شوهر بی مسئولیتش جدا شده بود پرسیده بودم همسرت دوست داشتی؟ گفته بود بله. دروغگو بود اما دلش پاک بود.
نمی دانم چطور می شود که آدم کسی را که اینطور آزارش بدهد همچنان دوست داشته باشد. حتما و قطعا روزی در این مورد کاری انجام خواهم داد که چطور عشق و دوست داشتن چه کیفیتی دارد که آدم می تواند شخصی را که اینهمه بلا سرش آورده دوست بدارد همچنان.
اندر چرایی چرا
حسی که الان دارم این است که کسی درفش سرخی را بر قلبم می گذارد و می رود. بی هیچ توضیحی . فقط می آید در مقام یک چهره آشنا و داغی بر دلم می گذارد و می رود. من می مانم و درد و زخم و اشک. این بدترین حالتی است که می شود برای ان ماجرا تصویر کرد. بعد فکر می کنم چه باید بکنم؟
کتابی خواندم از فرانکل به عنوان معنادرمانی. در این کتاب نویسنده که اسیر یکی از اردوگاه های آشویتس بوده در زمان جنگ جهانی دوم و زنده مانده، معتقد است آدمها با معنایی که به زندگی شان و حوادث آن می دهند، روزهایشان را می گذرانند. برای کسانی که در آن شرایط سخت زندگی کرده و زنده مانده اند دو حالت متصور است. یا عصبی و کج خلق بقیه زندگی را در آتش خشم آن روزها می گذرانند و باقی زندگی را هم در آشویتسی که دیگر نیست می گذرانند. یا سعی می کنند بقیه زندگی را با لذت از دست دادن آن همه غم و رنج ادامه بدهند. شاید زندگی برای آنها لذتی مثل دیگرانی که چنین فاجعه ای را تجربه نکرده اند، نداشته باشد اما همین که درد و رنجی نیست، خودش لذتی است. رسیدن از حد منفی به صفر هم خودش پیشرفت است. حتی اگر استاندارد زندگی مثلا پنج باشد.
حوادث معنایی هستند که به زندگی داده می شوند. برای من هم الان همین حالت است. درست که ما لحظات بسیار خوبی با هم داشتیم اما اغلب آن به دلخوری می گذشت. یعنی در بستر یک رابطه بیمار ما لحظات خوبی را هم تجربه می کردیم. شاید برای بعضی از ما شرایط طوری بچرخد که مجبور شومی زندگی را همین ببنیم؛ سخت با لحظاتی از خوشی و قابل تحمل هم باشد. اما برای بعضی از ما زندیگ باید خوشی باشد با لحظاتی از کدورت. این دو خیلی فرق دارد. بهر طرف که میل کند طرف دیگر غیرقابل تحمل می شود. اما بنظر می رسد برای کسی که امکان ارتقا زندگی برایش فراهم نیست حالت اول مفیدتر باشد برای معنا کردن زندگی. البته که خیلی از کیفیات انسانی از دست می رود. یعنی تو می گذرانی تا لحظه خوشی اتفاق بیفتد و میدانی هم که پایدار نیست اما قد رهمان لحظه خوشی را هم می دانی. مثل زندگی یکی از دوستان من. که بسیار سخت م یگذراند. اما به هر بهانه ای از تولد خودش و خواهرها و ... دور هم جمع می شوند. البته که در همان مهمانی هم تنش دارند. اما بیشتر از من می خندند.
برای من اما زندگی اگر کیفیت نداشته باشد سخت می گذرد. اگر امروزم با دیروزم فرق نداشته باشد کسل می شوم. این را کسی به من یاد نداده. من اینطوری بوده ام از زمانی که یادم می آید. اما دارم یاد می گیرم که من هم باید در حد خودم از اینکه باقی مانده استفاده کنم.
داغی زده شد، عمری از دست رفت، اعتماد و قلبی شکست اما دیگر کسی نیست که بتواند این رنج را ادامه بدهد. او را از زندگی ام راندم. ذهنم و قلبم هم دیگر چیزی برای او ندارد. کم کم دارم خالی می شوم از او. و وقتی او نباشد خاطراتش هم نخواهد بود. همین که نیست خوب است. همین که نیست یعنی دارد آرامش بر می گردد. شاید و حتما نه انطو رکه باید باشد اما همین که دیگر کسی نیست که مضطربت کند به تو بی احترامی کند قول بدهد عمل نکند منتظرت بگذارد ... همین که نباشد اعصابت آرام می گیرد. بقیه اش کم کم درست می شود. می دانم درست می شود.
مرحله اول نبودن اوست برای شروع قدم زدن در جاده زندگی. این مرحله در حال تکمیل است.
کنده شدن
دیروز رفتم شهر او و تمام. هیچ غولی آنجا نبود که بخواهد من را بخورد. البته ترس خاصی هم نداشتم. این بار من دیگر دختر پاییز گذشته نبودم که خودم را مقصر پایان این ماجرا بدانم. اینبار من دختری نبودم که شخصیت و ارزش خودم را بخاطر رفتار نامناسب و بی تعهد او زیر سئوال ببرم. اینبار سئوال من این نبود که مشکل من چه بود که او نخواست با من بماند؟ این بار می دانستم که هر کس با رفتارش خودش را نشان می دهد. من سرم بلند بود که صاف و صادق و حامی و متعهد بوده ام. حالا اگر او قدر ندانست و ب یاحترامی و توهین کرد، مشکل من نیست. من با رفتار دیگران با خودم تعریف نمی شوم. من با رفتار خودم تعریف می شوم. البته دیدنش خالی از تنش نبود اما رفتاری که از خودم دیدم خوب بود. من حرف زدم. در چشمانش نگاه کردم و درخواستم را گفتم. کوتاهی هایش را تذکر دادم و خواستم که به وظایف مدیریتیش درست عمل کند. نمی خواستم صحبت کنم اما پیش آمد. بعد هم تمام. شنیدم ماشین خریده کمی سنگین و تلخ شدم. اما عصر که رفتیم دربند و کمی اشک ریختم ان هم تمام شد. پسر شش ماهه دوستم که همه اش دوست داشت خودش را در بغلم قایم کند حسابی سرم را گرم کرد.
من از بچه ها انرژی می گیرم وصف ناشدنی. تمام مدت جدایی 15 سال پیشم با برادرزاده کوچکم گذشت که الان هجده ساله است. بغلش که می کردم غصه هایم یادم می رفت. ابن بار هم این پسر بچه کوچک تپلی بود. تمام مدت بالا رفتن از کوه هم بغل خودم بود.
شب که آمدم خانه حوالی ده بود. دیدم هست و انلاین. و دیدم وبلاگش را بروز کرده که آمده بود امروز و عکس یک جفت کفش گذاشته بود. هیچ حسی نداشتم مطلقا. هیچ حسی. می دانستم که منتظر است چیزی بنوسم. امروز دیدم که ساعت سه صبح هم تلگرامش را چک کرده. چیزی اما بسیار بزرگ از روح و قلب من کنده شده. دیگر نه دوستش دارم نه به او اعتماد دارم. بازگشتن من به او محال است. محال. این آخر قصه ما بود.
اژدها وارد می شود
امتحان جامع قبول شدم.
دوستم که عصر امروز با او حرفم شده بود، آمد با یک جعبه شیرینی و آشتی کردیم و حتی قرار سفر گذاشتیم. ممنونم که در برابر من کوتاه می آیند دوستانم. آنها نمی دانند فشاری که روی من است و تنها با من مدارا می کنند. متشکرم از آنها.
اژدها شده ام. خشمی درونم می پیچد. دلم می خواهد با کسی حرف بزنم سبک شوم. امروز که دوستم آمد با پسر شش ماهه اش خانه، دلم می خواست زار بزنم و بگویم من حالم خوب نیست. کمی حرف بزنم سبک شوم اما نمی شد. نمی شود. باید همه را در خودم بریزم. مشکلی نیست اما گاهی میزان فشار زیاد می شود از جایی میزند بیرون. چه کنم؟ بیش از این توانم نیست.
هر طور راحتید
زیاد که با حوصله باشی
زیاد که مراعات کنی
وقتی اعتراض کنی می شوی زود رنج.
گفتم با کسانی باش که هم شان و قد تواند و اگر نیستند تنها بمان.
نوشته بود جایی با احمق بحث نکن. او ابتدا تو را به سطح خودش می کشاند و بعد با تجربه یک عمر تو را شکست می دهد.
فراموشکاریم
پاییز که امد دنبالم با یک گوشی موبایل، چند روز بعدش گفتم هیج وقت بمن نگو وقت ندارم. من به این جمله الرژی دارم. وبلاگش را می خوانم که نوشته چند روز اخر سال سرش شلوغ بوده و وقت نداشته و کمتر از من سراغ گفته و من دلخور شدم.
دلم می خواهد از او بپرسم من امدم دنبال تو یا تو امدی دنبال من؟
تو قولهایی به من دادی یا من به تو قول دادم؟
دلم می خواهد وقتی می نویسد صندلی خالی بنویسم اعتماد جایش روی ان صندلی بود.حالا تو بیش از قلب من، اعتماد من را برای همیشه از دست دادی. کی تمام می شود این غصه؟